شقایق گفت با لبخند نه بیمارم نه تبدارم..اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم..
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود..ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته..نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش که ریشه ی یک گل از آن نوعی که من بودم مرهم بود برای جان دلدارش..
و او یکدم نیاسوده بدون لحظه ای تردید به سوی من شتابان شد ..به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و هر لحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا کرد..
در این صحرا که آبی نیست من در دست او بودم ریشه ام سوزان ..که ناگه روی زانوهای خود خم گشت نشست وسینه را با سنگ خارا زهم بشکافت..
اما آه ..صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو کرد..زمین و آسمان را پشت و رو کرد..و هر چیزی که آنجا بود با غم روبرو کرد..نمیدانم چه میگویم؟به جای آب خونش را به من میداد و بر لب فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل..
و من ماندم ..نشان از عشق و شیدایی..با این رنگ و زیبایی...و من نامم شقایق شد..گل همیشه عاشق شد..